خبرگزاری فارس_تبریز؛ کتایون حمیدی: «به چی زُل زدی دختر جان؟ دعا کن! بخواه! اینجا دقیقا همون جایی هست که باید باشیها؛ تا میتونی بریز بیرون اون چیزایی که تو دلته را». از پشتِ بخار دیگهای کنار هم تار میدیدمش؛ مردی میانسال که کفگیر به دست داشت شفته نشدن برنجها را تست میکرد.
نزدیکش شدم! یعنی اینجا هر چیزی که بخواهم، قبول میشود؟ کفگیرش را روی دیگ گذاشت: «امتحانش که مجانیه، حالا تو بخواه! مطمئن باش سال بعد میایی میگی هزینه پخت یکی از دیگها با من».
مرد دوباره رفت سر دیگ دیگر؛ از آن گوشه صدای “یا علی” بلند شد، دو جوان داشتند دیگ برنج را بلنده کرده و میبردند برای کشیدن در ظروف یکبار مصرف.
افطاری متفاوت ؛ ۷۲ دیگ به نیت ۷۲ تن از شهدای کربلا
اینجا هر کسی گوشهای از کار را دست گرفته است. من هم شروع کردم به شمارش دیگها: یک، دو،سه،… سی و پنج،…، پنجاه، دوباره همان مرد نزدیکتر شد: «چی را داری میشماری؟ دیگها را؟ ۷۲ تا هستند، به نیت ۷۲ شهید کربلا! اصلا این یک طرح تماما مردمی هست و در دوران کرونا یعنی سال ۹۹ شکل گرفت. البته یک خیّر ملی اهل سمنان هم این دیگها را به ۷۲ شهر در کل ایران اهدا کرد».
از آن سو صدایی حاج آقا فاتح! حاج آقا فاتح کنان به سمت ما آمد؛ با همین آقایی کار داشت که من داشتم باهاش حرف میزدم. از آقایی که داشت پیازداغ قاطی شده با زرشک روی برنجها میریخت پرسیدم این آقای فاتح کیه؟ کمی سرش را بلند کرد و گفت: «مسوول همین کار خیر تو استان» و دوباره سرش را پایین کرد و به کارش ادامه داد.
جوونها هِی دیگهای پخته شده را از روی اجاقها بلند کرده و برای کشیدن در ظروف برای توزیع میبردند. از همه سن و سال اینجا هست؛ آقایی با صدای بلندتری میگفت: برادارن یا علی، دست بجنبونید، باید هر چه زودتر این غذاها را بکشیم و ببریم برای پخش.
گوشهای از محوطه مرد میانسال دیگری کفگیر به دست روی اجاق خاموش نشسته است و داشت نفسی چاق میکرد. جلوتر رفتم؛ حاج آقا التماس دعا! شما از کِی به این گروه مردمی ملحق شدید؟ در این خنکای هوای تبریز عرق از صورتش میچکید؛ با دست عرق صوتش را پاک کرد:« مهمون آمدم، دیدم کار مردمی هست، آمدم تا گوشهای از کار را بگیرم! بالاخره خادم هستم و خادم همه جا باید خادمی کند».
یعنی چی خادم هستم؟ کارتی از کیف پولش درآورد و نشانم داد: ۱۰ سالی است که در حرم حضرت علی(ع) خادم هستم؛ در عمود ۷۷۷ و حرم حضرت ابوالفضل نیز خادمی میکنم.»
نامش محمود ماهر و اهل تبریز است و قبلا خادم حرم حضرت معصومه(س) و جمکران هم بوده و الان ۱۰ سالی میشود که خدّامی حرم امیرالمومنین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) را میکند.
با شیطنت گفتم حاج آقا البته آن دورانی که داعش در عراق بود را نباید جزو سابقه خدامی خود حساب کنید؛ سری تکان داد: «دقیقا در همان سالها که سامرا و کاظمین خطرناک بود، من آنجا بودم؛ قربان خاک پای زائران امامهایمان بشوم! داعش که عددی نبود».
آنقدری سرش شلوغ بود که باید مرغ و برنج را میکشید؛ البته تمام آن ۷۲ دیگ غذا را هم به کمک بقیه پخته بودند.
از جایش بلند شد تا برود سروقت غذاها! گفتم حاج آقا این زیارت کربلا نصیب ما نمیشود آخه! مکثی کرد: «دلت را وصل کن به اون بالایی، قسمت میشه؛ من هم سه روز مانده به عاشورا به آنجا خواهم رفت تا بعد از ۲۸ صفر، اصلا هر کسی از دوست و آشناهات و همکارات تو به وقت مطالبه به زیارت آمدند، بیایند پیش من، تا غذای حرم بهشان بدهم».
صدای صلوات بلند شد؛ دو تا از آقایان دیگهای مانده را به قسمت خانمها بردند و من هم پشت سرشان رفتم. از هر گروه سنی بینشان بود و داشتند غذاها را خیلی مرتب در ظروف یکبارمصرف میریختند.
به یکی از خانمها گفتم، دمتون گرم، حاجت روا بشوید انشاالله؛ به پهنای صورت خندید: «من که حاجتم را از همین نذری گرفتهام؛ همسرم هم همین جاست و طرف آقایان در حال فعالیت است».
شانهای بالا انداختم و گفتم خُب حاجتات همسرت بود؟ میخواستی شوهر کنی؟ قهقهای زد: «نه بابا تو هم! خیلی وقته ازدواج کردیم فقط بچهدار نمیشدیم! دوا و دکتر و کوفت و زهرمار و … و آخر هم نشد، خواهرم با این گروه همکاری کرده بود و یک روز به من گفت که عطیه تو هم بیا یک نذری بکن! این شد که تا سال بعدش ما بچهدار شدیم».
دوباره چرخی در محوطه زدم تا چشم کار میکرد بچههای دهه هشتادی و نودی هست و دارند یک کاری انجام میدهند!
چلومرغی که دهه هشتادیها پختند
چند تایی از آن دهه هشتادیها داشتند دیگهای خالی شده را میشستند؛ یکشان را خوب میشناختم، از آن دهه هشتادیهای رسانهای شهرمان بود؛ “محمد لطفی”
از پشت سرش گفتم، انصافا خوب میسابی و میشوری پسر رسانهای مان! آستینها را تا آرنج تا کرده بود و پاچه شلوارش را هم بالا داده بود، تا من را دید سراسیمه آستینهایش باز کرد.
گفتم شما کجا و اینجا کجا؛ دستی به موهایش کشید: «من سه سالی است که در موکب آقا مهدی باکری فعالیت میکنم؛ اولش به عنوان رسانه آمده بودم ولی بعد آنقدر خلوص اینجا دیدم که ماندگار شدم».
بادی به غبغب انداخت: اینجوری نگاهم نکنید! از اینجا آشپزی یاد گرفتم و یه برنجهای میپزم که همه انگشتشان را هم میخورند.
عقربههای ساعت روی دو بعد از ظهر است و تقریبا همه دیگها خالی شدند و یک گروه از جوانان در حال شستن این دیگها بودند؛ جلوی یکی از دهه نودیها را گرفتم، کاملا از ریخت و قیافش معلوم بود که خسته شده است.
خسته نباشی پهلوون؛ ماسک را از صورتش درآورد: «ممنون آبجی؛ خسته نیستم فقط گشنهام، روزه بودم».
حالا اسمت چیه؟ لُپاش گل انداخت: «محمد کرمی هستم، دو ساله که اینجا فعالیت میکنم؛ آشپزی و کار تیمی انجام دادن را یاد گرفتم و بابا و مامانم هم مشکلی با آمدن من به اینجا ندارند البته داییام هم در این گروه فعالیت میکند».
بوی غذاهای نذری تا رگهای آدم میرفت؛ آقای فاتح را از دور دیدم که فقط این طرف و آن طرف میرفت، یک جا گیرش آوردم تا کلیاتی از این نذرواره بپرسم.
چفیهای دور کمرش بسته است: «دیگه کمری برام نماند برام ولی میارزه کار کردن برای ائمه».
گفتم حاج آقا تا این غذاها را ببرید برا پخش یک توضیح کامل در مورد این طرح طبخ و نذرواره بگویید؛ عرق سرش را با شال دور گردنش پاک کرد: «همانطور که گفتم این نذرواره تماما مردمی است و هیچ دستگاه و نهادی در این دخیل نیست. فکرش را بکنید آن زمانی که پسر یا دختر خانواده جرات نمیکرد به دیدن خانوادهاش برود و یا یک آب دستشان بدهد، دوران کرونا را عرض میکنم، این گروه جهادی ما غذا میپختند و به خانه تک به تک آنها میرفتند».
روی یکی از اجاقهای خاموش نشست و به حرفهایش ادامه داد: «این طرح ملی در نوزدهمین مرحله خود قرار دارد و در هر مرحله بیش از ۱۲ هزار پرس غذا طبخ و پخش شده است».
مابین حرفهایش پرسیدم، مگر نمیگویید دو سال است که این طرح شروع شده است، پس چطور نوزدهمین مرحلهاش است؟ بدون مکث گفت: «خُب این طرح در چند مناسبت از جمله دهه محرم، ماه مبارک رمضان(در چند مرحله)، سالگرد شهادت سردار سلیمانی و ایام فاطمیه است».
خُب جامعه هدف چه کسانی هستند؟«خُب دخترم قطعا که نیازمندان! ولی با توجه به اینکه این یک طرح کاملا مردمی است، به نیات خیّر هم بستگی دارد زیرا آن افرادی که در این نذرواره مشارکت میکنند یا به خودمان میسپارند که هر جا که خواستیم توزیع کنیم ولی تعدادی هستند که خودشان تعیین میکنند مثلا برای یتیمان، افراد بیسرپرست یا فقرا.»
دوباره صدایش کردند؛ از جایش بلند شد: بگذار سریع بگویم، همانطور که گفتم این نوزدهمین دوره است که در استان ما برگزار میشود در حالیکه در خود تهران فقط ۱۰ دوره برگزار شده است و این نیز حاکی از عشق و علاقه و تشویق مردم تبریز به این موضوع است.
گفتم حالا حاج آقا زیاد وقتتان را نگیریم ولی حالا چرا با کپسول این همه غذا را پختید مگر گاز شهری وجود ندارد؟ خندید: « آفرین؛ نکته خیلی خوبی بود زیرا این کار ما که ابتکار بچههای خود تبریز هم است یک پیوست مهدوی هم دارد و آن این است که همه چیز را با این شرایط درست کنیم؛ یعنی با وجود اینکه به گاز شهری وصل بودیم از کپسول استفاده کردیم تا اگر روزی امام زمانمان(عج) ظهور کرد در مسیر استقبال از ایشان موکب بزنیم و از مردم استقبال کننده پذیرایی کنیم».
تا یک مسیر همراهش رفتم و او هم به حرفهایش ادامه داد و از ورود اعضای این طرح در مواقع بحرانی هم گفت: در خود زلزله خوی ۷ شهر از کشور اعم از گچساران، یزد، شیراز، خراسان رضوی، تهران و البرز و جلفا و تبریز وارد موضوع شده و در حدود ۱۵ روز در خوی مستقر شدیم و روزانه بیش از ۴۵ هزار غذا توزیع میشد.
الان که این گزارش را به صورت مکتوب پیاده میکنم چند ساعتی از اذان مغرب گذشته است؛ اذانی که روزهاش را با آن غذای نذری ۷۲ دیگ باز شد به نیت برآورده شدن حاجتها.
پایان متن/۶۰۰۲۷
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰